سلاااام بر خوانندگان گل وبلاگ.حالتون خوبه؟دلم واستون تنگ شده بود.
اومدم ادامـه خاطرمو بزارم.خب:
گفتیم کـه منو حمـید پایینـه کوه موندیم و نرفتیم بالا و من سر حمـید بلاهای مختلفی از جمله ریختن آب سرد رو سرش جمع لباساش و ریختن اونا تو آب (بیچاره دیگه هیچی نداشت بپوشـه)
نافور اون کیف پر از امپولش (خداییش آخریـه خیلی حال داد) و غیره.خلاصه این کـه مـیگم خوش گذشت فک کنم فقط بـه من خوش گذشت نـه حمـید.
بچه ها چن ساعت بعد برگشتن. پروفایل برای تولد داداشای دوقولو اومدن تو اتاق.منم واسه شب آمپول داشتم،که البته بـه خودم قول داده بودم بـه هیچ وجه اونا رو ن.
حمـید بـه پارسا گفت:پارسا این پدرام کیف منو گم و گور کرده معلوم نیس چیکارش کرده.تو دارو هاشو بده که تا بعد.که درون کمال تعجب دیدم پارسا یـه کیف درون اورد بدتر از مال حمـید
باهم دیگه حرف مـیزدنو حمـید هم آمپولارو آماده مـیکرد.وای خیلی بد بود.
منم کـه هر وخ مـیخواستم یـه نظری چیزی بدم بهم چشم غره مـیرفتن.
خلاصه حمـید آمپولا رو اماده کرد.اونم سه تا
از پیشـه پارسابلند شد کـه همزمان منم بلند شدم و گفتم:حمـید من نمـیااااا.
حمـید:شما بیخود مـیکنی کـه نمـیزنی!مگه دست خودته؟
من:بعله کـه دست خودمـه عمرا هم ب.
یـهو حمـید داد زد:پدراااام داری کلافم مـیکنی.
من:نمـیخواااااام بممممم پارسا هم بلند شد و گفت:ااااپدرام زشته بگیر بخواب دیگه.
من:نمـیخوابم
خلاصه کلی با هم بحث کردیم.همـه بچه ها مـیخواستن راضیم کنن بخوابم ولی من مقاومت مـیکردم. پروفایل برای تولد داداشای دوقولو اونام هیچ رقمـه بیخیـال نمـیشدن
اخرش حمـید گفت:خیلی خب خودت خواستی.
اومد طرفم کـه منم طی یـه حرکت غیر منتظره از درون پ بیرون و پا گذاشتم بـه فرار.
که پارسا داد زد:دیواااانـه با این حالت کجا داری مـیری؟
و هم زمان همـه از اتاق اومدن بیرون.
حالا من بدو اونام دنبالم. با چه سرعتی هم مـیدویدن.
منم حالم اصلا خوب نبود سرفه مـیکردم.ولی بازم مـیدویدم.
بچه ها خیلی عصبانی بودن. خودمم دیگه پاهام جون نداشت سرم گیج مـیرفت.
خلاصه بعد از نیم ساعت بدو بدو بچه ها بهم نزدیک شدن یکیشون یـهو دستمو کشید کـه با کله پرت شدم رو سنگلاخ.پیشونیم انگار اتیش گرفت.محکم گرفتنم منم کـه اصلا دیگه نمـیتونستم راه برم کشون کشون بردنم تو اتاق ولی همـین کـه تو روشنایی صورتمو دیدن کپ .
امـیر:پدراام صورتت چرا خونیـه؟؟؟!!!
با بغض گفتم:خیلی نامردین.من نمـیخوام آمپول ب چرا اینقدر اذیتم مـیکنین.سرمو انداختم پایین و اشکام فرو ریخت.پارسا دستشو گذاشت رو شونم و گفت:عزیزم ما کـه بده تو رو نمـیخوایم بخواطر خودته همـه این کارا نمـیبینی حالت بده؟
چیزی نگفتم.بچه ها کمکم بشینم.حمـید هم خیلی ناراحت بود با دستمال کاغذی و پنبه و بتادین اومد نشست پیشم.
نگام کرد و اروم گفت:خیلی درد داری؟
سرمو برگردوندم و گفتم مـهم نیس.
حمـید:از دستم ناراحتی؟
من:نباید باشم؟
حمـید:خب بازم معذرت اخه تو بگو چیکار کنم داداشی.مـیبینی کـه حالت چقدر بده.من کـه دوس ندارم الکی امپول بدم تازه خودمم اصلا رابطه خوبی با آمپول ندارم ولی خب به منظور تو لازمـه.اگه نزنی ممکنـه کارت بـه بیمارستان بکشـه.
دیدم حرفاش درسته منم زیـادی لج بازی کرده بودم.سرمو انداختم پایین و گفتم:ببخشید حمـید دست خودم نبود.
یکم با لبخند نگام کرد و بعدش با مـهربونی بغلم کرد سرمو بوسید و اروم گفت:اشکال نداره بهش فکر نکن. بعدش گفت خب حالا مـیزاری زخمتو ببینم؟
منم گفتم باشـه.
اول با دستمال یکم روی زخمو پاک کرد بادش پنبه رو بتادینی کرد ولی همـین کـه کشید روی زخم گفتم:اییییی و سرمو کشیدم عقب.
گفت:داداشی یکم تحمل کنی تمومـه.ولی دوباره همـین کـه پنبه رو گذاشت سرمو کشیدم عقب.
حمـید گفت:خیلی خب بیـا سرتو بزار رو پای من .
سرمو گذاشتم رو پاش با یـه دستش هم سرمو نگه داشت.خیلی سوخت ولی محکم لبمو دندون گرفتم کـه چیزی نگم.یـادش رفته بود باندو بیـاره.امـیر حسین داشت از درون مـیومد تو بهش گفت باندو از کیف بیـاره اونم اورد.
باندو چند دور پیچید دور سرمو با خنده گفت:خب اینم از این.تموم شد.
بلند شدم سرم درد مـیکرد.
حمـید گفت:خب پدرام جان اماده ای امپولارو بزنی؟
من:حالا نمـیشـه اینبارو ن؟
حمـید:اااااا پدرام ما با هم حرف زدیم.اصلا اگه مـیترسی پارسا برات بزنـه .فک کنم بهتر از من بزنـه.
منم کـه دیگه اصلا حال مخالفت نداشتم بـه ناچار قبول کردم.
حمـید پارسا رو صدا زد.
یکم با هم حرف زدن پارسا هم گفت:باشـه اشکال نداره.امپولاشو کجا گذاشتی؟
حمـید:اونا دیگه رسوب کرده بود.نمـیخواد اونا رو.
پارسا:باشـه.خب اقا پدرام اماده شو که تا بیـارم داروهاتو.
دوباره استرس گرفتم حمـید فهمـید گفت:اصلا بهش فکر نکن.سعی کن ذهنتو با چیزای دیگه مشعول کنی.من خودمم مشکل تو رو دارم درکت مـیکنم.پارسا با آمپولای اماده اومد. حمـید رو هم از بیرون صدا زدن رفت.من بودم و پارسا و امـیر کـه داشت با گوشیش ور مـیرفت
پارسا:خب پدرام امـیرم بگم بیـاد یـا نـه؟
من:نـه بابااااا من اصلا تکون خوردن بلد نیستم خیـالت تخت
پارسا:تا ببینیم و تعریف کنیم.
پنبه الکلو اورد و گفت دراز بکش.
منم خیلی مظلوم خوابیدم
یـه بالشت هم گرفتم جلو صورتم.پارسا شلوارمو داد پایین وایییی این لحضات اصلا بدتر از خود امپولشـه پر از استرسه همـین کـه پنبه کشید صفت شدم.
پارسا:ااااا پدرام؟
من :چیـه؟
شل کن بابا چرا اینقد سفت شدی؟
من:عاخه چطوری من اصلا شل حالیم نیس.
پارسا:راستی باشگاه رو چیکار کردی؟مـیخوای بری؟
هم زمان هم مو فشار مـیداد.
گفتم:اره مـیخوام ب...ایییییییی.امپولو فرو کرد.
پارسا:خب
من:اخ اخ مـیخوام برم.
پارسا:خودت؟
من:وای نـه با مـهدییی اخخخخخ بسهههه.
خیلی دردش بد بود.پارسا دیگه چیزی نپرسید منم درون استانـه گریـه بودم کـه کشید بیرون. پنبه گذاشت.خواستم بلند شم گه گفت:کجا هنوز دوتا دیگه هست.
گفتم:مـیشـه بعدا بزنی؟
پارسا:نخیر بخواب ببینم.
دوباره خوابیدم.پنبه کشید چشامو محکم بستم سوزنو فرو کرد یـه ای اروم گفتم.شروع کرد پمپ سعی کردم این یکی رو تحمل کنم ولی خیلی دردش بد بود.گفتم:اخ پارسا خیلی درد داره.
گف:الانـه تمومـه،ولی تموم نمـیشد گفتم:ای ابییییییی داداش بسه بکش بیرون ایییییی.اروم اروم پمپ مـیکرد.یـهو کمرمو تکون دادم کـه گفت:اااا تکون نخور.ولی من خیلی درد داشتم:داد زدم:چرا تمومم نمـیشـه فلج شدممم و یـه تکون اساسی خوردم و خواستم بلند شم کـه یـهو پارسا زانوشو گذاشت رو کمرم و بقیشو پمپ کرد وااای کـه چقد درد داشت.دیگه داشتم گریـه مـیکردم.دوباره طرف اول خیس شد کـه یـهو گفتم:نـههههه و بلند شدم.پارسا:پدرام بخواب
من:نمـیخوااااام
پارسا:پوووف داری کلافم مـیکنی این درد نداره بخواب.
ولی من راضی نمـیشدم.
یـهو داد زد:اه امـیر بیـا اینو بخوابون زود باش.
اونم اومد.همـین کـه خواستم بـه خودم بیـام دیدم منو خوابوند دمرم کرد.
پارسا هم سریع پنبه کشید زد.
که گفتم:واااااییییی پام.
شلوارمو کشید بالا.ولی با این کـه عصبانی بود خیلی برام خوب زد.
بعدش گفت:قبلیـارو حمـید زده واست کبود شده؟
گفتم اره.
گفت:دارم واسش اتفاقا تبم داره حالش خوب نیس.
گفتم:مـیخوای چیکارش کنی؟
پارسا یـه لبخند مرموز زد:هیچی مـیدونی کـه چقد با آمپول مشکل داره.
دوس نداشتم یـه وخ اذیتش کنـه ولی چیزی نگفتم. کم کم چشام گرم شد خوابیدم.ولی بعد یـه مدتی انگار بچه ها داشتن سر یـه چیزی با هم حرف مـیزدن.توجه نکردم کـه یـهو احساس کردم یکی پرت شد کنارم.سریع چشامو باز کردم کـه در کمال تعجب دیدم حمـیده! بچه ها هم سریع دستاشو گرفتن محکم نگهش داشتن.خواستم ببینم چه خبره کـه یـهو حمـید داد زد:اااااییییییییییییی.و چشماشو محکم روی هم فشار داد.
پاشدم نشستم کـه دیدم پارسا یـه سرنگ بزرگ خالی دستشـه.فهمـیدم موضوع چیـه.
پنبه رو رو ش گذاشت.
طرف دیگشو داد پایین.به بچه ها هم اشاره کرد محکم تر بگیرنش اونام همچین محکم گرفتنش کـه با تشک یکی شد بیچاره.پنبه رو کشید سرزنو وارد کرد یکم پمپش کرد کـه حمـید محکم بالشتو بـه دندون گرفت.
حین تزریق همش با یـه صدای خفه و کش دار مـیگفت:اییییی اییییییی.
و محکم چشاشو رو هم فشار مـیداد.تکونم کـه اصلا نمـیتونست بخوره.
سر سومـی هم سرشو فرو کرد تو بالشت چیزی نگفت.ولی وقتی سرشو بلند کرد چشاش پر اشک بود
ولی دیگه واسه بعدی نتونست تحمل کنـه وقتی زد هی مـیگفت:بسههه بکش بیرونننن واییییی اخخخ.
پارسا شلوارشو داد بالا گفت:تقصیر خودت بود همکاری نکردی.بعدم یـه چشمک بـه من زد ولی از دست پارسا خیلی ناراحت شدم مطمئن بودم بد زده براش
من دیگه نخوابیدم.ولی آمپولای حمـید قوی بود خوابید.اینقدم عمـیق خوابید کـه واسه شام هرچی صداش زدیم بلند نشد.
فردا صبحش بعد از صبحونـه قرار شد راه بیـافتیم.حمـیدم کـه انگار بـه خواب زمستونی رفته بود.به زور بلندش کردیم.با تهدیدای پارسا من صبحونمو خوردم ولی حمـید مـیگفت گشنم نیست و حالم بـه هم مـیخوره و این حرفا پارسا هم مـیگفت یـا صبحونـه یـا تقویتی
اخرشم حمـید گفت:اصلا بیـا تقویتی هارو بزن بیخیـال صبحونـه شو اخه وقتی مـیگم نمـیتونم چطوری حتما بخورم.
پارسا هم نامردی نکرد بهش دو که تا تقویتی زد .چون شبشم آمپول خورده خورده بود خیلی دردش اومد ولی چیزی نگفت.
وقتیم کـه راه افتادیم پارسا واسش یـه ساندویچ درست کرد گفت ممکنـه وسط راه ضعف کنـه یـه وخ.
پایین اومدن هم کـه یـه داستانی بود واسه خودش.ولی بـه لطف شوخیـا و حرفای بچه ها زیـاد اذیت نشدیم.
بازم تشکر از بچه های گل وب کـه خاطرمو خوندین: پروفایل برای تولد داداشای دوقولو ، پروفایل برای تولد داداشای دوقولو
[خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری پروفایل برای تولد داداشای دوقولو]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 14 Jun 2018 01:57:00 +0000