خاطره نگار جون
سلام خوبین ؟ خوشین؟ سلامتین؟ من نگار هستم ۱۳ سالمـه واین اولین خاطره ای یـه کـه مـیزارم یـه و برادر دو قلو دارم بـه اسم سامان و سمانـه ۳۲ سالشونـه و جفتشون دندون پزشک هستن سمانـه متاهله اما سامان خیر چون من امسال فرزانگان تهران قبول شدم پیش سامان زندگی مـیکنم و و بابا امسال تصمـیم گرفتن تبریز زندگی کنن و منو با یـه دکتر جدی و بد اخلاق تنـها گذاشتن 😡😒 خب دیگه خیلی حرف زدم بریم سراغ خاطره :
سامان بهم قول داده بود اگر فرزانگان قبول شم برام یـه گوشی بخره و این کارم کرد اما خودم قبول دارم کـه بعد از خ گوشی خیلی پر توقع و پررو شده بودم که تا سامان با من مخالفتی مـیکرد جوابشو مـیدادم یـه روز دوستام بهم گفتن فردا مـیرن استخر و از منم خواستن با هاشون برم(بلههه همچین ادم پرطرفداریم بنده!😜😂) و سامان رو درون جریـان گذاشتم اون گفت نمـیشـه من این دوستای عتیقه تورو نمـیشناسم ، خاطرات امپولی نگار منم با کمال پر رویی گفتم من مگه ازت اجازه گرفتم فقط بهت گفتم کـه اگاه باشی😌😏
اونم گفت باشـه نگار خانم فقط منتظرم یـه اشتباهی کنی اونموقع تلافی این پررو بازیـاتو سرت درون مـیارم 😡
منم یـه نیشخند بهش زدم و رفتم تو اتاقم که تا وسایلمو اماده کنمو بـه دوستم مااطلاع دادم کـه باهاشون مـیام اونم گفت فردا ساعت ۹ بیـام سر کوچه(اخه ساعت ۹ هم شد وقت به منظور استخر رفتن😳 والا انگار نـه انگار تابستونـه ادم مـیخواد بخوابه خب 😂😂) هیچی دیگه شب شد سامان به منظور خودش تن ماهی درست کرده بود خیلی شیک نشست شامشو خورد منم بوی تن ماهی رو حس کردم رفتم بیرون دیدم هیچی از تن ماهی نمونده 😞 بهش نگا کردم یـه چشم غره برام رفت و شامشو خورد منم یـه ذره سالاد اولویـه تو یخچال بود اونو خوردم😉 بعد سریع رفتم تو اتاقم که تا بخوابمو صبح سر وقت بتونم بلند شم نصف شب بود حدود ساعت ۳ حالت تهوع داشتم و سریع رفتم دست شویی و گلاب بـه روتون حالم بهم خورد😱😖🤢 وقتی اومدم بیرون سامان یـههو جلوم ظاهر شد سرگیج رفت با کله خوردم زمـین سامانم هیچ توجهی بهم نکردو رفت تو اتاقش خیلے ناراحت شدم رفتم تو اتاقم تاصبح چند بار حالم بد شد+ تادم دم های صب بخاطر رفتار سامان گریـه کردم خیلی اون لحظه دلم مـیخواست پیش و بابام باشم 😢😢 امّا صب کـه داشت مـیرفت خودمو زدم بـه خواب اومد چکم کرد بعد رفت😃😍😉 صب با اون حالم رفتیم استخر اما خدایش خیلی خوش گذشت رفتیم اب یخ حالا خوبه خانم هی مـیگفت نرید تو قلبتون مـیگیره ولی کو گوش شنوا😂😂😁😊 وقتی اومدم از استخر بیرون گلوم و گوشم خیلی درد مـیکردو حالت تهوع هم داشتم رفتم خونـه سریع پ تو حموم دوش گرفتم و همونطوری با موهای خیس جلو باد کولر رو مبل خوابم برد 🤦♀بعله همچین ادم خل و چلی هستم بنده پاشدم دیدم ساعت ۳ اجی سمانـه هم ۱۲ بار بـه خونـهمون زنگ زده ، باز تلفن زنگ خورد ایندفعه برام ناشناس بود برداشتم گفتم الو ( با اون وضع گلوم ) دیدم عمو سعیده ( شوهر اجی سمانـه پزشکه عمومـی + دوست درجه یکه سامانم هست 😏😏) هیچی دیگه واقعا اون لحظه قیـافم دیدنی بود !! عمو سعید گفت سلام نگار خانم ! بلاخره شما گوشی رو برداشتی باور کن غگر ایندفعه هم بر نمـیداشتی اجیت سکته مـیکرد ! گفتم ببخشید خواب بودم گفت حالت خوبه چرا صدات اینطوریـه ؟😰 بعد سریع تلفنو قطع کردمو سیمش هم کشیدم بـه اجیم اس دادم خوبم تلفن خرابه موبایلمم شارژ نداره زنگ نزنو نگران نشو
بعد اجیم برام فرستاد خیلی نگران شدم شب بیـاید خونـه ما منم گفتم باشـه باخودم فکر کردم اگر بـه من گفاه بعد دیگه بـه سامان نمـیگه و منم بـه سامان نمـیگم و اونم کـه از دستم عصبانیـه بعد کاری باهام نداره 🤗 اما زهی خیـال باطل ☹️! شب سامان اومد منم سریع رفتم تواتاقم رو خودم پتو کشیدمو و مثلا نقش بازی کردم که خوابم سامان اومد تو اتاق پتو رو کنار زد صدام زد فهمـید داغم اما بازم هیچی نگفت مثلا بیدار شدم سلام دادم جواب نداد☹️😡 گفت زود باش حاضر شو خونـه سمانـه اینا دعوتیم یعنی اون لحظه اصلا فکر نکردم کـه عمو سعید حتما بـه سامان مـیگه !😕😫
من گفتم نمـیام تو خودت برو گفت بعد باشـه زنگ مـی سمانـه اینا بیـان اینجا گفتم نـه نمـیخواد مـیام ( حوصله غذا درست و مـهمون داری نداشتم 🤷♀🤦♀والا) حاضر شدم رفتیم عمو سعید زودتر ازهمـه اومد سلام و احوالپرسی کرد بعد یـه نگا بـه من
کرد گفت تو چرا اینطوری شدی ؟ چرا اینقدر داغی و صدات گرفته؟ 😶منم گفتم نـه خوبم امروز خسته بودم بخاطر همـینـه عمو سعید هم هیچی نگفت
یـه ربع بعد سامان رفت پیش سعید داشتن پچ پچ مـی منم هیچی نفهمـیدم از بس کـه بی حال بودم همون جا یـهو خوابم برد وقتی چشمامو باز کردم دیدم همـه نگران بالا سرمن وایسادن یـهو احساس تهوع کردموسریع رفتم بـه سمت دستشویی گلاب بـه روتون دوباره حالم بد شد 🤢 اومدم بیرون عمو سعید با وسایل پزشکیش منتظرم بود گفت نگار عمو برو تو اتاق که تا من بیـام رفتم اجی سمانـه و عمو سعید هم اومدن عمو سعید درازم کرد چند که تا سوال ازم پرسید و با اجی سمانـه داشت مـیرفت بیرون کـه من سر
یع گفتم من امپول نمـی عمو سعید هم درون کمال نامردی گفت تو امپول نمـیزینی چون بلد نیستس ما بهت امپول مـیزنیم اشکم داشت درون مـیومد رفت و بعد از ۵مـین دوباره برگشت ۲ که تا سرنگ دستش بود منم تند تند گریـه و التماسش رو مـیکردم کـه عمو گفت نگار بچه بازی د ر نیـار دیگه ماشاا... خاطرات امپولی نگار خانمـی شدی واسه خودت اینکارا چیـه ؟ واسه ے دو که تا امپول اینطوری گریـه مـیکنی ؟!
منم گفتم حالم خوبه نیـازی بـه امپول نیست هر وقت صلاح بودم مـی 😐 عمو سعید هم انگار اصلاً نفهمـید کـه من چی مـیگم امپولارو اماده کردو رو بـه من گفت عمو جون اماده شو درد نیـارن گفتم حالا چی هستن (خب حدود دو ،سه ماهی هست تو وب هستم یکم راجع بهشون یـاد گرفتم 😜😜) گفت الان اگه من بگم مگه تو چیزی مـیفهمـی ؟ گفتم اره مگه نفهمم 😂 اونم گفت بعد بایـه خانم دکتر تحصیل کرده سرکار دارم 😜😂 منم گفتم اره دقیقا 😁 یـه نوروبیون و یـه دونـه ضد تهوع
منم از درداشون هیچ تصوری نداشتم بنابر این اماده شدم سامان درزد اومد تو نشست بقل تخت پیش من سرمو بوسید گفت درد نداره عزیزم نگران نباش من پیشتم 😍😍❤️❤️ منم دستشو گرفتم گفتم معذرت مـیخوام کـه بعد حرف زدم همون لحظه عمو سعید سریع پنبه کشید و نیدلو وارد کرد ( یعنی کلا غافلگیر شدم ، احساس مـیکردم الان فلج مـیشم ) جیغ مـی کشیدم و سریع خودم و سفت کردم بعد عمو سعید گفت نگار جان شل کن قرار نبود اینطوری کنی ها !!!☹️ منم گفتم نمـیتونم دستمو داشتم مـیبردم سمت پام که تا دست عمو سعید رو بگیرم کـه سامان محکم دستمو گرفت بعد عمو سعید کشید بیرون و اونطرف تر پنبه کشید داشتم مـیگفتم نـه نـه نـه دیگه بسته کـه سریع نیدلو وارد کرد جیغ کشیدمو خودمو سفت کردم عمو داشت بـه اطرافش ضربه مـیزد که تا شل بشـه اما نشد بعد گفت نگار اگر شل نکنی باور کن درون مـیارم از اول مـی هیچ کاری نکردم
بعدش یـه ذره فکر کردم دیدم بـه نف کـه شل کنم چون عمو سعید هر وقت تهدید کنـه انجامش مـیده 😐 و کم و اوردم و شل کردم اما اینقدر جیغ کشیدم گلوم پاره شد کـه بالاخره رضایت و درش اوردن شب قرار شد خونـه سمانـه اینا بمونیم اما من با همشون قهر کردم شب زنگ زدم بـه و بابا همـه چی رو تعریف یـه دوتا هم گزاشتم روش کـه کلا وقتی اینا اومدن سامان رو بکشن و همـینم شد و به هدفم رسیدم 😂😃 دوستون دارم
نظرات یـادتون نره 👍😁
یـا حق😌. خاطرات امپولی نگار : خاطرات امپولی نگار
[خاطرات آمپولی پزشکی پرستاری - خاطره نگار جون خاطرات امپولی نگار]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Fri, 11 Jan 2019 03:59:00 +0000